جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

آغازی دیگر

با صدای بلند داد می زد: پیمان پیران، پیمان پیران،... صدای خودش بود، رمضون گوسفند یکی از نگهبانای اندرزگاه سه زندان اوین بود. عصرساعت پنج، و موقع بستن درهای بند و هواخوری. ما تو حیات از آخرین دقیقه هایی که می تونستیم، از هوای آزاد استفاده می کردیم. وقتی نگهبانا اسمی رو تو بند داد می زدن، دل هممون به لرزه در می اومد. نمی شد هیچ وقت بهش عادت کرد. شاید نمی شه به هیچ جا و هیچ چیز زندان عادت کرد. بودن کسایی که صداشون می زدن و دیگه هیچ وقت اونها رو نمی دیدم. به هر حال اون روز بهاری سال هشتاد و پنج بعد از داد و بیداد های رمضون، هاج و واج از پله های طبقه همکف بند یک بالا رفتم. رمضون با قرولوند گفت: چقدد باد داد بزنیم تا تشریفتونو بیارین...! گفتم بذار لباس عوض کنم.. گفت نمی خواد... رفتم زیر هشت اندرزگاه و تو دفتر نگهبانی. یکی که خودشو مستشار دادگاه انقلاب و کارمند اجرای احکام معرفی می کرد گفت این برگه ها رو زود امضا کن باید برم...
گفتم چه چیزی رو امضاء کنم. گفت : یالا حکم دادگاهت و برگه آزادیت.. ! با تعجب به نگهبانا نگا کردم. اونها هم به من زل زده بودن. انگار اونها هم مثل من انتظار نداشتن. آخرین حکمی که برای من صادر شده بود شش سال حبس تعزیری و ده سال محرومیت از فعالیتهای اجتماعی و .. بود و من فقط دو سال از این دوره رو گذرنده بودم. شنیدن این خبر یههویی منو دست پاچه کرد و پیش خودم گفتم بهتره حل این سئوال رو به بعدا موکول کنم.. با این که اون مستشار هی بد و بیراه می گفت و من و هم بندیهامو ضد انقلاب خطاب می کرد، همه محتویات حکم صادر شده دادگاه تجدید نظر رو خوندم و بعد امضاش کردم. گفتم یه کپی از این حکم رو می خوام. نگهبانا خندیدن گفتن: حالا باشه برو وسایلت و جمع کن. زودتر وقت نمازه، ما باید بریم...
رمضون من رو تا جلوی سلولم همراهی کرد. کلی کار داشتم . از یه طرف باید کتابها و دست نوشته ها و .. جمع می کردم، باید رفیق های دیگه بند رو می دیدم. از یه طرف هم دچار سر گیجه شده بودم. نفسهام تند و تند می زد. بعد از هفتصد روز از زندان اوین داشتم آزاد می شدم. نمی دونستم چیکار باید بکنم. رمضون به طرفه العینی به گوش همه بند بالا و پایین رسونده بود که یکی ها آزادی دارن.
نمی دونم چه جوری ظرف چند ثانیه پنجاه_ شصت نفر جلو در سلول جمع شدن. اول سعید ماسوری و بعدش سعید شاه قلعه و بعدش هم غلام. به شکل عجیبی به هم نگاه می کردیم. بعد از چند لحظه غلام من رو بغل کرد و بوسید، بعدش هم شاه قلعه و ماسوری ..
اون لحظه واقعا نمی خواستم از در زندان بیرون برم. احساسم بهم می گفت نمی تونم بدون بقیه آزاد شم. طوری به من نگاه می کردن که هر کسی رو ناخواسته از خودش رها می کرد. این روز یکی ا روزهای سخت زندگیم بود، نمی تونم هیچ وقت چشمان سعید و بقیه رو فراموش کنم. غلام خواست که گلدونی که تو سلول من و ناصر زرافشان بود ببره و ازه اش مراقب کنه آخه گلدون کمیاب بود تو زندان.. و این یکی یه شمعدونی بلند بالا بود که بعضی از زندونیا به خاطر رشد عجیبش رو اون اسم های عجیب و غریب می گذاشتن.
... یکی صلوات می فرستاد و یکی دیگه هم دست می زد. نمی دونم چطوری دم در سلولها ی بند برای خداحافظی رفتم. با بیشتر از شصد نفر تو بند رو بوسی کردم. رمضون هم این وسط هی دست من رو می کشید و می گفت یالا یالا تمومش کن.
هر کدوم از بچه ها منو می کشوند تو سلول و یه سفارش می دادن. یکی برای پدر یکی برای مادر یکی برای بچه اش و یکی هم برای وکیلش... آه کشیدن ناخواسته خیلی از بچه ها منو شکنجه می داد. ای کاش میشد همچین لحظه هایی رو به راحتی مجسم کرد.
همبندیام و حلا دیگه تعدادی از زندانی های عادی بالا هم منو همراهی می کردن. جلوی پله های ورودی بند که رسیدم، با صدای بلند از همشون تشکر کردم و تنها چیزی که تونستم به زبون بیارم این بود که بگم آرزوی آزادی همشون رو دارم و میخوام که بیرون از این چارچوب ببینمشون.
... تو پیکان کرم رنگی نشستم و با یه نگهبان راهی جلوی در زندان شدم. اونجا رئیس زندان همینطور عباسی رئیس وقت حفاظت زندان منتظرم بودن. عجیب بود. جلو اومدن. عباسی گفت نظام چقد مهربونه. چقدر مظلومه. این عبارات رو اون لحظه به شکل خنده آوری می گفت طوری که لحظه ای احساس کردم عباسی وسط صحنه نمایش تاتر آدونیس و ونوس ایستاده و خنده آور مشغول ایفای نقش ه.
... هیچ کس جلو در زندان نبود. من با یه لباس کهنه و تابستونی جلو در زندان استاده بودم. انگار اونجا رو نمی شناختم. مغازه های جلو در زندان بعد از بیش از دوسال عوض شده بودن و یه پل بزرگ در کنار در ورودی در حال ساخت بود...
رفتم اونور خیابون. با زحمت شماره تلفن خونه رو که یادم مونده بود به خاطر آوردم. خواستم زنگ بزنم که منصرف شدم. می خواستم از مادرم بخوام که بیاد دنبالم... دویست و پنجاه تومن تو جیبم بود، با این که هیچ وقت سیگاری نبودم ، دو نخ سیگاربهمن از مغازه روبروی ز ندان خریدم. مغازه دار گفت آزاد شدی . گفتم نه... همونجا سیگارو روشن کردم با سرفه کردن پیاده راه افتادم. خودم هم نمی دونستم کجا می رم. مردم رو دقیق تر از گذشته نگاه می انداختم. انگار قبلا ندیده بودمشون. باد سرد بهاری تنمو می لرزوند. مردمی که تو صف اتوبوس ایستاده بودن. مردمی که تو ماشینا بودن. مردمی که تو مغازه ها بودن. بی تفاوت به هم نگاه می کردن. انگار که وجود ندارن. من به درختها و حتی آسمون پر گرد و غبار طوری نگاه می کردم که انگار تو دنیای دیگه ای هستم و کلی سئوال دارم از مردم. جلوتر تو اتوبان به نظر می رسید یه دختری منتظر ماشینه ولی هر ماشینی براش بوق می ز و کنار می ایستاد سوار نمی شد. ظرف چند لحظه مثل قطار چند تا ماشین جور واجور پشت سر م وایستادن. بالاخره با جر و بحث وخنده و صدای فحش هایی که من از تو ماشین ها می شنیدم دختر یکیشون رو با خنده های بلند و .. انتخاب کرد و سوار شد. من برای اولینبار با توجه خاصی به این صحنه که دیگه عادی شده بود نگاه می کردم...
...